شماره ٤٧٣: بوي باغ و گلستان آيد همي

بوي باغ و گلستان آيد همي
بوي يار مهربان آيد همي
از نثار جوهر يارم مرا
آب دريا تا ميان آيد همي
با خيال گلستانش خارزار
نرمتر از پرنيان آيد همي
از چنين نجار يعني عشق او
نردبان آسمان آيد همي
جوع کلبم را ز مطبخ هاي جان
لحظه لحظه بوي نان آيد همي
زان در و ديوارهاي کوي دوست
عاشقان را بوي جان آيد همي
يک وفا مي آر و مي بر صد هزار
اين چنين را آن چنان آيد همي
هر که ميرد پيش حسن روي دوست
نابمرده در جنان آيد همي
کاروان غيب مي آيد به عين
ليک از اين زشتان نهان آيد همي
نغزرويان سوي زشتان کي روند
بلبل اندر گلبنان آيد همي
پهلوي نرگس برويد ياسمين
گل به غنچه خوش دهان آيد همي
اين همه رمز است و مقصود اين بود
کان جهان اندر جهان آيد همي
همچو روغن در ميان جان شير
لامکان اندر مکان آيد همي
همچو عقل اندر ميان خون و پوست
بي نشان اندر نشان آيد همي
وز وراي عقل عشق خوبرو
مي به کف دامن کشان آيد همي
وز وراي عشق آن کش شرح نيست
جز همين گفتن که آن آيد همي
بيش از اين شرحش توان کردن وليک
از سوي غيرت سنان آيد همي
تن زنم زيرا ز حرف مشکلش
هر کسي را صد گمان آيد همي