شماره ٤٦٩: قدر غم گر چشم سر بگريستي

قدر غم گر چشم سر بگريستي
روز و شب ها تا سحر بگريستي
آسمان گر واقفستي زين فراق
انجم و شمس و قمر بگريستي
زين چنين عزلي شه ار واقف شدي
بر خود و تاج و کمر بگريستي
گر شب گردک بديدي اين طلاق
بر کنار و بوسه بربگريستي
گر شراب لعل ديدي اين خمار
بر قنينه و شيشه گر بگريستي
گر گلستان واقفستي زين خزان
برگ گل بر شاخ تر بگريستي
مرغ پران واقفستي زين شکار
سست کردي بال و پر بگريستي
گر فلاطون را هنر نفريفتي
نوحه کردي بر هنر بگريستي
روزن ار واقف شدي از دود مرگ
روزن و ديوار و در بگريستي
کشتي اندر بحر رقصان مي رود
گر بديدي اين خطر بگريستي
آتش اين بوته گر ظاهر شدي
محتشم بر سيم و زر بگريستي
رستم ار هم واقفستي زين ستم
بر مصاف و کر و فر بگريستي
اين اجل کر است و ناله نشنود
ور نه با خون جگر بگريستي
دل ندارد هيچ اين جلاد مرگ
ور دلش بودي حجر بگريستي
گر نمودي ناخنان خويش مرگ
دست و پا بر همدگر بگريستي
وقت پيچاپيچ اگر حاضر شدي
ماده بز بر شير نر بگريستي
مادر فرزندخوار آمد زمين
ور نه بر مرگ پسر بگريستي
جان شيرين دادن از تلخي مرگ
گر شدي پيدا شکر بگريستي
داندي مقري که عرعر مي کند
ترک کردي عر و عر بگريستي
گر جنازه واقفستي زين کفن
اين جنازه بر گذر بگريستي
کودک نوزاد مي گريد ز نقل
عاقلستي بيشتر بگريستي
ليک بي عقلي نگريد طفل نيز
ور نه چشم گاو و خر بگريستي
با همه تلخي همين شيرين ما
چاره ديدي چون مطر بگريستي
زان که شيرين ديد تلخي هاي مرگ
زان چه ديد آن ديده ور بگريستي
که گذشت آن من و رفت آنچ رفت
کو خبر تا زين خبر بگريستي
تير زهرآلود کآمد بر جگر
بر سپر جستي سپر بگريستي
زير خاکم آن چنانک اين جهان
شايد ار زير و زبر بگريستي
هين خمش کن نيست يک صاحب نظر
ور بدي صاحب نظر بگريستي
شمس تبريزي برفت و کو کسي
تا بر آن فخرالبشر بگريستي
عالم معني عروسي يافت زو
ليک بي او اين صور بگريستي
اين جهان را غير آن سمع و بصر
گر بدي سمع و بصر بگريستي