شماره ٤٦٥: اي که تو چشمه حيوان و بهار چمني

اي که تو چشمه حيوان و بهار چمني
چو مني تو خود خود را کي بگويد چو مني
من شبم تو مه بدري مگريز از شب خويش
مه کي باشد که تو خورشيد دو صد انجمي
پاسبان در تو ماه برين بام فلک
تو که در مقعد صدقي چو شه اندر وطني
ماه پيمانه عمر است گهي پر گه نيم
تو به پيمانه نگنجي تو نه عمر زمني
هر کي در عهد تو از جور زمانه گله کرد
سزد ار کفش جفا بر دهن او بزني
کاين زمانه چو تن است و تو در او چون جاني
جان بود تن نبود تن چو تو جان جان تني
سجده کردند ملايک تن آدم را زود
پرتو جان تو ديدند در آن جسم سني
اهرمن صورت گل ديد و سرش سجده نکرد
چوب رد بر سرش آمد که برو اهرمني