شماره ٤٦٢: اگر امشب بر من باشي و خانه نروي

اگر امشب بر من باشي و خانه نروي
يا علي شير خدا باشي يا خود علوي
اندک اندک به جنون راه بري از دم من
برهي از خرد و ناگه ديوانه شوي
کهنه و پير شدي زين خرد پير گريز
تا بهار تو نمايد گل و گلزار نوي
به خيالي به من آيي به خيالي بروي
اين چه رسوايي و ننگ است زهي بند قوي
به ترازوي زر ار راه دهندت غلط است
بجوي زر بنه ارزي چو همان حب جوي
پيک لابد بدود کيک چو او هم بدود
پس کمال تو در آن نيست که ياوه بدوي
بهر بردن بدو از هيبت مردن بمدو
بهر کعبه بدو اي جان نه ز خوف بدوي
باش شب ها بر من تا به سحر تا که شبي
مه برآيد برهي از ره و همراه غوي
همه کس بيند رخساره مه را از دور
خنک آن کس که برد از بغل مه گروي
مه ز آغاز چو خورشيد بسي تيغ کشد
که ببرم سر تو گر تو از اين جا نروي
چون ببيند که سر خويش نمي گيرد او
گويد او را که حريفي و ظريفي و روي
من توام ور تو نيم يار شب و روز توام
پدر و مادر و خويش تو به منهاج سوي
چه شود گر من و تو بي من و تو جمع شويم
فرد باشيم و يکي کوري چشم ثنوي