شماره ٤٥٩: چه حريصي که مرا بي خور و بي خواب کني

چه حريصي که مرا بي خور و بي خواب کني
درکشي روي و مرا روي به محراب کني
آب را در دهنم تلختر از زهر کني
زهره ام را ببري در غم خود آب کني
سوي حج راني و در باديه ام قطع کني
اشتر و رخت مرا قسمت اعراب کني
گه ببخشي ثمر و زرع مرا خشک کني
گه به بارانش همي سخره سيلاب کني
چون ز دام تو گريزم تو به تيرم دوزي
چون سوي دام روم دست به مضراب کني
باادب باشم گويي که برو مست نه اي
بي ادب گردم تو قصه آداب کني
گر بباري تو چو باران کرم بر بامم
هر دو چشمم ز نم و قطره چو ميزاب کني
گه عزلت تو بگويي که چو رهبان گشتي
گه صحبت تو مرا دشمن اصحاب کني
گر قصب وار نپيچم دل خود در غم تو
چون قصب پيچ مرا هالک مهتاب کني
در توکل تو بگويي که سبب سنت ماست
در تسبب تو نکوهيدن اسباب کني
باز جان صيد کني چنگل او درشکني
تن شود کلب معلم تش بي ناب کني
زرگر رنگ رخ ما چو دکاني گيرد
لقب زرگر ما را همه قلاب کني
من که باشم که به درگاه تو صبح صادق
هست لرزان که مباداش که کذاب کني
همه را نفي کني بازدهي صد چندان
دي دهي و به بهارش همه ايجاب کني
بزني گردن انجم تو به تيغ خورشيد
بازشان هم تو فروز رخ عناب کني
چو خمش کرد بگويي که بگو و چو بگفت
گوييش پس تو چرا فتح چنين باب کني