شماره ٤٥٨: تيغ را گر تو چو خورشيد دمي رنده زني

تيغ را گر تو چو خورشيد دمي رنده زني
بر سر و سبلت اين خنده زنان خنده زني
ژنده پوشيدي و جامه ملکي برکندي
پاره پاره دل ما را تو بر آن ژنده زني
هر کي بندي است از اين آب و از اين گل برهد
گر تو يک بند از آن طره بر اين بنده زني
ساقيا عقل کجا ماند يا شرم و ادب
زان مي لعل چو بر مردم شرمنده زني
ماه فربه شود آن سان که نگنجد در چرخ
گر تو تابي ز رخت بر مه تابنده زني
ماه مي گويد با زهره که گر مست شوي
ز آنچ من مست شدم ضرب پراکنده زني
ماه تا ماهي از اين ساقي جان سرمستند
نقد بستان تو چرا لاف ز آينده زني
خيز کامروز همايون و خوش و فرخنده ست
خاصه که چشم بر آن چهره فرخنده زني
سر باز از کله و پاش از اين کنده غمي است
برهد پاش اگر تيشه بر اين کنده زني
هله اي باز کله بازده و پر بگشا
وقت آن شد که بر آن دولت پاينده زني
همچو منصور تو بر دار کن اين ناطقه را
چو زنان چند بر اين پنبه و پاغنده زني