شماره ٤٥٧: گر تو ما را به جفاي صنمان ترساني

گر تو ما را به جفاي صنمان ترساني
شکم گرسنگان را تو به نان ترساني
و به دشنام بتم آيي و تهديد دهي
مردگان را بنشاني و به جان ترساني
ور به مجنون سقطي از لب ليلي آري
همچو مخمورکش از رطل گران ترساني
من که چون ديگ بر آتش ز تبش خشک لبم
گوش آنم کم از آن چرب زبان ترساني
گرگ هجران پي من کرد و مرا ننگ آورد
گرگ ترسد نه من ار تو به شبان ترساني
باده اي گر تو ز تلخي ويم بيم دهي
ساده اي گر مگسان را تو بخوان ترساني
پاکبازند و مقامر که در اين جا جمعند
نيست تاجر که تو او را به زيان ترساني
چون خيالات لطيفند نه خونند و نه گوشت
که تو تيري بزني يا به کمان ترساني