شماره ٤٥٦: به حق و حرمت آنک همگان را جاني

به حق و حرمت آنک همگان را جاني
قدحي پر کن از آنک صفتش مي داني
همه را زير و زبر کن نه زبر مان و نه زير
تا بدانند که امروز در اين ميداني
آتش باده بزن در بنه شرم و حيا
دل مستان بگرفت از طرب پنهاني
وقت آن شد که دل رفته به ما بازآري
عقل ها را چو کبوتربچگان پراني
نکته مي گويي در حلقه مستان خراب
خوش بود گنج که درتابد در ويراني
مي جوشيده بر اين سوختگان گردان کن
پيش خامان بنه آن قليه و آن بوراني
چه شدم من تو بگو هم که چه دانم شده اي
کي بگويد لب تو حرف بدين آساني