شماره ٤٤٨: مرغ انديشه که اندر همه دل ها بپري

مرغ انديشه که اندر همه دل ها بپري
به خدا کز دل و از دلبر ما بي اثري
آفتابي که به هر روزنه اي درتابي
از سر روزن آن اصل بصر بي بصري
باد شبگير که چون پيک خبرها آري
ز آنچ درياي خبرهاست چرا بي خبري
ديدبانا که تو را عقل و خرد مي گويند
ساکن سقف دماغي و چراغ نظري
بر سر بام شدستي مه نو مي جويي
مه نو کو و تو مسکين به کجا مي نگري
دل ترسنده که از عشق گريزان شده اي
ز کف عشق اگر جان ببري جان نبري
رهزنانند به هر گام يکي عشوه دهي
واي بر تو گر از اين عشوه دهان عشوه خري
اي مه ار تو عسسي الحذر از جامه کنان
که کلاهت ببرند ار چه که سيمين کمري
به حشر غره مشو اين نگر اي مه کز بيم
مي گريزي همه شب گر چه شه باحشري
مي گريزي تو ولي جان نبري از کف عشق
تيرت آيد سه پري گر چه همه تن سپري
گر همه تن سپري ور ره پنهان سپري
ور دو پر ور سه پري در فخ آن دام وري
مردم چشم که مردم به تو مردم بيند
نظرت نيست به دل گر چه که صاحب نظري
در درون ظلمات سيهي چشمان
همچو آب حيوان ساکني و مستتري
خانه در ديده گرفتي و تو را يار نشد
آنک از چشمه او جوش کند ديده وري
گر شکر را خبري بودي از لذت عشق
آب گشتي ز خجالت ننمودي شکري
چشم غيرت ز حسد گوش شکر را کر کرد
ترس از آن چشم که در گوش شکر ريخت کري
شير گردون که همه شيردلان از تو برند
جگر و صف شکني حميت و استيزه گري
جگر باجگران آب ظفر از تو خورند
به کمينگاه دل اهل دلان بي جگري
شير ز آتش برمد سخت و دل آتشکده اي است
جان پروانه بود بر شرر شمع جري
پر پروانه بسوزد جز پروانه دل
که پرش ده پره گردد ز فروغ شرري
شاه حلمي ز خلاء زير پر دل مي رو
تا تو را علم دهد واهب انسان و پري
رو به مريخ بگو که بنگر وصلت دل
تا که خنجر بنهي هيچ سري را نبري
گر تواني عوض سر سر ديگر دادن
سزد ار سر ببري حاکم و وهاب سري
سر ز تو يافت سري پر ز تو دزديد پري
ز تو آموخت تري و ز تو آورد زري
شيشه گر کو به دمي صد قدح و جام کند
قدحي گر شکند زو نتوان گشت بري
مشتري را نرسد لاف که من سيمبرم
که نبود و نبود سيمبري سيم بري
مشتري بود زليخا مه کنعاني را
سيم بر بود بر سيم بر از زرشمري
زهره زخمه زن آخر بشنو زخمه دل
بتري غره مشو چنگ کنندت بتري
چنگ دل چند از اين چنگ و دف و ناي شکست
واي بر مادر تو گر نکند دل پدري
اي عطارد بس از اين کاغذ و از حبر و قلم
زفتي و لاف و تکبر حيل و پرهنري
گر پلنگي به يکي باد چو موشي گردي
ور تو شيري به يکي برق ز روبه بتري
سر قدم کن چو قلم بر اثر دل مي رو
که اثرهاست نهان در عدم و بي صوري