شماره ٤٤٧: به دغل کي بگزيند دل يارم ياري

به دغل کي بگزيند دل يارم ياري
کي فريبد شه طرار مرا طراري
کي ميان من و آن يار بگنجد مويي
کي در آن گلشن و گلزار بخسپد ماري
عنکبوتي بتند پرده اغيار شود
همچو صديق و محمد من و او در غاري
گل صدبرگ ز رشک رخ او جامه دريد
حال گل چونک چنين است چه باشد خاري
هم بگويم دو سه بيتي که نداني سر و پاش
ليک بهر دل من ريش بجنبان کآري
بس طبيب است که هشيار کند مجنون را
وين طبيبم نهلد در دو جهان هشياري
آفتاب رخ او را حشم تيغ زنيم
که نخواهيم بجز ديدن او ادراري
ما چو خورشيدپرستيم بر اين بام رويم
تا نپوشد رخ خورشيد ز ما ديواري
کيست خورشيد بگو شمس حق تبريزي
که نگنجد صفتش در صحف گفتاري