شماره ٤٤٦: اي دريغا در اين خانه دمي بگشودي

اي دريغا در اين خانه دمي بگشودي
مونس خويش بديدي دل هر موجودي
چشم يعقوب به ديدار پسر شاد شدي
ساقي وصل شراب صمدي پيمودي
رو نمودي که منم شاهد تو باک مدار
از زيان هيچ مينديش چو ديدي سودي
هيچ کس رشک نبردي که فلان دست ببرد
هر کسي در چمن روح به کام آسودي
نيست روزي که سپاه شبش آرد غارت
نيست دينار و درم يا هوس معدودي
حاجتت نيست که ياد طرب کهنه کني
کي بود در خضر خلد غم امرودي
صد هزاران گره جمع شده بر دل ما
از نصيب کرمش آب شدي بگشودي
صورت حشو خيالات ره ما بستند
تيغ خورشيد رخش خفيه شده در خودي
طالب جمله وي است و لقبش مطلوبي
عابد جمله وي است و لقبش معبودي
خادم و مؤذن اين مسجد تن جان شماست
ساجدي گشته نهان در صفت مسجودي
اي ايازت دل و جان شمس حق تبريزي
نيست در هر دو جهان چون تو شه محمودي