هست اندر غم تو دلشده دانشمندي
همچو نقره ست در آتشکده دانشمندي
بر اميد کرم و رحمت بخشايش تو
از ره دور به سر آمده دانشمندي
هست ز اوباش خيالات تو اندر ره عشق
خسته و شيفته و ره زده دانشمندي
چه زيان دارد خوبي تو را دوست اگر
قوت يابد ز چنين مايده دانشمندي
با چنين جام جنوني که تو گردان کردي
کي بماند به سر قاعده دانشمندي
کي روا دارد انصاف و جوانمردي تو
که به غم کشته شود بيهده دانشمندي
کي روا دارد خورشيد حق گرمي بخش
که فسرده شود از مجمده دانشمندي
جانب مدرسه عشق کشيدش لطفت
تا ز درس تو برد فايده دانشمندي
نحس تربيع عناصر بگرفتش رحمي
تا منور شود از منقده دانشمندي
بس سخن دارد وز بيم ملال دل تو
لب ببسته ست در اين معبده دانشمندي