شماره ٤٤٤: در دلت چيست عجب که چو شکر مي خندي

در دلت چيست عجب که چو شکر مي خندي
دوش شب با کي بدي که چو سحر مي خندي
اي بهاري که جهان از دم تو خندان است
در سمن زار شکفتي چو شجر مي خندي
آتشي از رخ خود در بت و بتخانه زدي
و اندر آتش بنشستي و چو زر مي خندي
مست و خندان ز خرابات خدا مي آيي
بر شر و خير جهان همچو شرر مي خندي
همچو گل ناف تو بر خنده بريده ست خدا
ليک امروز مها نوع دگر مي خندي
باغ با جمله درختان ز خزان خشک شدند
ز چه باغي تو که همچون گل تر مي خندي
تو چو ماهي و عدو سوي تو گر تير کشد
چو مه از چرخ بر آن تير و سپر مي خندي
بوي مشکي تو که بر خنگ هوا مي تازي
آفتابي تو که بر قرص قمر مي خندي
تو يقيني و عيان بر ظن و تقليد بخند
نظري جمله و بر نقل و خبر مي خندي
در حضور ابدي شاهد و مشهود تويي
بر ره و ره رو و بر کوچ و سفر مي خندي
از ميان عدم و محو برآوردي سر
بر سر و افسر و بر تاج و کمر مي خندي
چون سگ گرسنه هر خلق دهان بگشاده ست
تويي آن شير که بر جوع بقر مي خندي
آهوان را ز دمت خون جگر مشک شده ست
رحمت است آنک تو بر خون جگر مي خندي
آهوان را به گه صيد به گردون گيري
اي که بر دام و دم شعبده گر مي خندي
دو سه بيتي که بمانده ست بگو مستانه
اي که تو بر دل بي زير و زبر مي خندي