شماره ٤٣٩: وقت آن شد که بدان روح فزا آميزي

وقت آن شد که بدان روح فزا آميزي
مرغ زيرک شوي و خوش به دو پا آويزي
سينه بگشا چو درختان به سوي باد بهار
ز آنک زهر است تو را باد روي پاييزي
به شکرخنده معني تو شکر شو همگي
در صفات ترشي خواجه چرا بستيزي
زير ديوار وجود تو تويي گنج گهر
گنج ظاهر شود ار تو ز ميان برخيزي
آن قراضه ازلي ريخته در خاک تن است
کو قراضه تک غلبير تو گر مي بيزي
تيغ جاني تو برآور ز نيام بدنت
که دو نيمه کند او قرص قمر از تيزي
تيغ در دست درآ در سر ميدان ابد
از شب و روز برون تاز چو بر شبديزي
آب حيوان بکش از چشمه به سوي دل خود
ز آنک در خلقت جان بر مثل کاريزي
ور نتاني بگريز آ بر شه شمس الدين
کو به جان هست ز عرش و به بدن تبريزي