شماره ٤٣٨: هله هشدار که با بي خبران نستيزي

هله هشدار که با بي خبران نستيزي
پيش مستان چنان رطل گران نستيزي
گر نخواهي که کمان وار ابد کژ ماني
چون کشندت سوي خود همچو کمان نستيزي
گر نخواهي که تو را گرگ هوا بردرد
چون تو را خواند سوي خويش شبان نستيزي
عجمي وار نگويي تو شهان را که کييد
چون نمايند تو را نقش و نشان نستيزي
از ميان دل و جان تو چو سر برکردند
جان به شکرانه نهي تو به ميان نستيزي
چو به ظاهر تو سمعنا و اطعنا گفتي
ظاهر آنگه شود اين که به نهان نستيزي
در گماني ز معاد خود و از مبدا خود
شودت عين چو با اهل عيان نستيزي
در تجلي بنمايد دو جهان چون ذرات
گر شوي ذره و چون کوه گران نستيزي
ز زمان و ز مکان بازرهي گر تو ز خود
چو زمان برگذري و چو مکان نستيزي
مثل چرخ تو در گردش و در کار آيي
گر چو دولاب تو با آب روان نستيزي
چون جهان زهره ندارد که ستيزد با شاه
الله الله که تو با شاه جهان نستيزي
هم به بغداد رسي روي خليفه بيني
گر کني عزم سفر در همدان نستيزي
حيله و زوبعي و شيوه و روبه بازي
راست آيد چو تو با شير ژيان نستيزي
همچو آيينه شوي خامش و گويا تو اگر
همه دل گردي و بر گفت زبان نستيزي