هست در حلقه ما حلقه ربايي عجبي
قمري باخبري درد دوايي عجبي
هست در صفه ما صف شکني کز نظرش
تابد از روزن دل نور ضيايي عجبي
اين چه جام است که از عين بقا سر برزد
تا زند جان منش طال بقايي عجبي
هر کي از ظلمت غم بر دل او بند بود
يابد از دولت او بندگشايي عجبي
اين چه سحر است که خلق از نظرش محرومند
يا چه ابر است بر آن ماه لقايي عجبي
از کجا تافت چنان ماه در اين قالب تن
تا ز جا رفت دل و رفت به جايي عجبي
چون دل از خانه وهم حدثان بيرون شد
ز يکي دانه در ديد سرايي عجبي
مي نمود از در و ديوار سرا در تابش
هشت جنت ز يکي روح فزايي عجبي
شمس تبريز از اين خوف و رجا بازرهان
تا برآيد ز عدم خوف و رجايي عجبي