شماره ٤٣٥: برو اي عشق که تا شحنه خوبان شده اي

برو اي عشق که تا شحنه خوبان شده اي
توبه و توبه کنان را همه گردن زده اي
کي شود با تو معول که چنين صاعقه اي
کي کند با تو حريفي که همه عربده اي
ني زمين و نه فلک را قدم و طاقت توست
نه در اين شش جهتي پس ز کجا آمده اي
هشت جنت به تو عاشق تو چه زيبا رويي
هفت دوزخ ز تو لرزان تو چه آتشکده اي
دوزخت گويد بگذر که مرا تاب تو نيست
جنت جنتي و دوزخ دوزخ بده اي
چشم عشاق ز چشم خوش تو تردامن
فتنه و رهزن هر زاهد و هر زاهده اي
بي تو در صومعه بودن بجز از سودا نيست
ز آنک تو زندگي صومعه و معبده اي
دل ويران مرا داد ده اي قاضي عشق
که خراج از ده ويران دلم بستده اي
اي دل ساده من داد ز کي مي خواهي
خون مباح است بر عشق اگر زين رده اي
داد عشاق ز اندازه جان بيرون است
تو در انديشه و در وسوسه بيهده اي
جز صفات ملکي نيست يقين محرم عشق
تو گرفتار صفات خر و ديو و دده اي
بس کن و سحر مکن اول خود را برهان
که اسير هوس جادويي و شعبده اي