شماره ٤٣٤: صنما تو همچو آتش قدح مدام داري

صنما تو همچو آتش قدح مدام داري
به جواب هر سلامي که کنند جام داري
ز براي تو اگر تن دو هزار جان سپارد
ز خداش وحي آيد که هنوز وام داري
چو حقت ز غيرت خود ز تو نيز کرد پنهان
به درون جان چاکر چه پديد نام داري
چو سلام تو شنيدم ز سلامتي بريدم
صنما هزار آتش تو در آن سلام داري
ز پي غلامي تو چو بسوخت جان شاهان
به کدام روي گويم که چو من غلام داري
تو هنوز روح بودي که تمام شد مرادت
بجز از براي فتنه به جهان چه کام داري
توريز بخت يارت به خدا که راست گويي
که ميان شيرمردان چو ويي کدام داري
تبريز شاد بادا که ز نور و فر آن شه
دو هزار بيش چاکر چو يمن چو شام داري
نظر خداي خواهم که تو را به من رساند
به دعا چه خواهمت من که همه تو رام داري
نظر حسود مسکين طرقيد از تفکر
نرسيد در تو هر چند که تو لطف عام داري
چه حسود بلک عاشق دو هزار هر نواحي
نه خيالشان نمايي نه به کس پيام داري
تو خداي شمس دين را به من غلام بخشي
چو غلاميي ورا تو به شهان حرام داري
لقبت چو مي بگويم دل من همي بلرزد
تو دلا مترس زيرا که شه کرام داري