شماره ٤٣٢: صنما چگونه گويم که تو نور جان مايي

صنما چگونه گويم که تو نور جان مايي
که چه طاقت است جان را چو تو نور خود نمايي
تو چنان همايي اي جان که به زير سايه تو
به کف آورند زاغان همه خلقت همايي
کرم تو عذرخواه همه مجرمان عالم
تو امان هر بلايي تو گشاد بندهايي
تويي گوهري که محو است دو هزار بحر در تو
تويي بحر بي کرانه ز صفات کبريايي
به وصال مي بنالم که چه بي وفا قريني
به فراق مي بزارم که چه يار باوفايي
به گه وصال آن مه چه بود خداي داند
که گه فراق باري طرب است و جان فزايي
دل اگر جنون آرد خردش تويي که رفتي
رخ توست عذرخواهش به گهي که رخ گشايي