شماره ٤٢٩: تو ز عشق خود نپرسي که چه خوب و دلربايي

تو ز عشق خود نپرسي که چه خوب و دلربايي
دو جهان به هم برآيد چو جمال خود نمايي
تو شراب و ما سبويي تو چو آب و ما چو جويي
نه مکان تو را نه سويي و همه به سوي مايي
به تو دل چگونه پويد نظرم چگونه جويد
که سخن چگونه پرسد ز دهان که تو کجايي
تو به گوش دل چه گفتي که به خنده اش شکفتي
به دهان ني چه دادي که گرفت قندخايي
تو به مي چه جوش دادي به عسل چه نوش دادي
به خرد چه هوش دادي که کند بلندرايي
ز تو خاک ها منقش دل خاکيان مشوش
ز تو ناخوشي شده خوش که خوشي و خوش فزايي
طرب از تو باطرب شد عجب از تو بوالعجب شد
کرم از تو نوش لب شد که کريم و پرعطايي
دل خسته را تو جويي ز حوادثش تو شويي
سخني به درد گويي که همو کند دوايي
ز تو است ابر گريان ز تو است برق خندان
ز تو خود هزار چندان که تو معدن وفايي