شماره ٤٢٨: چو يقين شده ست دل را که تو جان جان جاني

چو يقين شده ست دل را که تو جان جان جاني
بگشا در عنايت که ستون صد جهاني
چو فراق گشت سرکش بزني تو گردنش خوش
به قصاص عاشقانت که تو صارم زماني
چو وصال گشت لاغر تو بپرورش به ساغر
همه چيز را به پيشت خورشي است رايگاني
به حمل رسيد آخر به سعادت آفتابت
که جهان پير يابد ز تو تابش جواني
چه سماع هاست در جان چه قرابه هاي ريزان
که به گوش مي رسد زان دف و بربط و اغاني
چه پر است اين گلستان ز دم هزاردستان
که ز هاي و هوي مستان تو مي از قدح نداني
همه شاخه ها شکفته ملکان قدح گرفته
همگان ز خويش رفته به شراب آسماني
برسان سلام جانم تو بدان شهان وليکن
تو کسي به هش نيابي که سلامشان رساني
پشه نيز باده خورده سر و ريش ياوه کرده
نمرود را به دشنه ز وجود کرده فاني
چو به پشه اين رساند تو بگو به پيل چه دهد
چه کنم به شرح نايد مي جام لامکاني
ز شراب جان پذيرش سگ کهف شيرگيرش
که به گرد غار مستان نکند بجز شباني
چو سگي چنين ز خود شد تو ببين که شير شرزه
چو وفا کند چه يابد ز رحيق آن اواني
تبريز مشرقي شد به طلوع شمس ديني
که از او رسد شرارت به کواکب معاني