شماره ٤١٩: هله اي پري شب رو که ز خلق ناپديدي

هله اي پري شب رو که ز خلق ناپديدي
به خدا به هيچ خانه تو چنين چراغ ديدي
نه ز بادها بميرد نه ز نم کمي پذيرد
نه ز روزگار گيرد کهني و يا قديدي
هله آسمان عالي ز تو خوش همه حوالي
سفري دراز کردي به مسافران رسيدي
تو بگو وگر نگويي به خدا که من بگويم
که چرا ستارگان را سوي کهکشان کشيدي
سخني ز نسر طاير طلبيدم از ضماير
که عجب در آن چمن ها که ملک بود پريدي
بزد آه سرد و گفتا که بر آن در است قفلي
که بجز عنايت شه نکند برو کليدي
چو فغان او شنيدم سوي عشق بنگريدم
که چو نيستت سر او دل او چرا خليدي
به جواب گفت عشقم که مکن تو باور او را
که درونه گنج دارد تو چه مکر او خريدي
چو شنيدم اين بگفتم تو عجبتري و يا او
که هزار جوحي اين جا نکند بجز مريدي
هله عشق عاشقان را و مسافران جان را
خوش و نوش و شادمان کن که هزار روز عيدي
تو چو يوسف جمالي که ز ناز لاابالي
به درآمدي و حالي کف عاشقان گزيدي
خمش ار چه داد داري طرب و گشاد داري
به چنين گشاد گويي که روان بايزيدي