شماره ٤٠٧: چو نماز شام هر کس بنهد چراغ و خواني

چو نماز شام هر کس بنهد چراغ و خواني
منم و خيال ياري غم و نوحه و فغاني
چو وضو ز اشک سازم بود آتشين نمازم
در مسجدم بسوزد چو بدو رسد اذاني
رخ قبله ام کجا شد که نماز من قضا شد
ز قضا رسد هماره به من و تو امتحاني
عجبا نماز مستان تو بگو درست هست آن
که نداند او زماني نشناسد او مکاني
عجبا دو رکعت است اين عجبا که هشتمين است
عجبا چه سوره خواندم چو نداشتم زباني
در حق چگونه کوبم که نه دست ماند و نه دل
دل و دست چون تو بردي بده اي خدا اماني
به خدا خبر ندارم چو نماز مي گزارم
که تمام شد رکوعي که امام شد فلاني
پس از اين چو سايه باشم پس و پيش هر امامي
که بکاهم و فزايم ز حراک سايه باني
به رکوع سايه منگر به قيام سايه منگر
مطلب ز سايه قصدي مطلب ز سايه جاني
ز حساب رست سايه که به جان غير جنبد
که همي زند دو دستک که کجاست سايه داني
چو شه است سايه بانم چو روان شود روانم
چو نشيند او نشستم به کرانه دکاني
چو مرا نماند مايه منم و حديث سايه
چه کند دهان سايه تبعيت دهاني
نکني خمش برادر چو پري ز آب و آذر
ز سبو همان تلابد که در او کنند يا ني