شماره ٤٠٦: هله پاسبان منزل تو چگونه پاسباني

هله پاسبان منزل تو چگونه پاسباني
که ببرد رخت ما را همه دزد شب نهاني
بزن آب سرد بر رو بجه و بکن علالا
که ز خوابناکي تو همه سود شد زياني
که چراغ دزد باشد شب و خواب پاسبانان
به دمي چراغشان را ز چه رو نمي نشاني
بگذار کاهلي را چو ستاره شب روي کن
ز زمينيان چه ترسي که سوار آسماني
دو سه عوعو سگانه نزند ره سواران
چه برد ز شير شرزه سگ و گاو کاهداني
سگ خشم و گاو شهوت چه زنند پيش شيري
که به بيشه حقايق بدرد صف عياني
نه دو قطره آب بودي که سفينه اي و نوحي
به ميان موج طوفان چپ و راست مي دواني
چو خدا بود پناهت چه خطر بود ز راهت
به فلک رسد کلاهت که سر همه سراني
چه نکو طريق باشد که خدا رفيق باشد
سفر درشت گردد چو بهشت جاوداني
تو مگو که ارمغاني چه برم پي نشاني
که بس است مهر و مه را رخ خويش ارمغاني
تو اگر روي وگر ني بدود سعادت تو
همه کار برگزارد به سکون و مهرباني
چو غلام توست دولت کندت هزار خدمت
که ندارد از تو چاره و گرش ز در براني
تو بخسپ خوش که بختت ز براي تو نخسپد
تو بگير سنگ در کف که شود عقيق کاني
به فلک برآ چو عيسي ارني بگو چو موسي
که خدا تو را نگويد که خموش لن تراني
خمش اي دل و چه چاره سر خم اگر بگيري
دل خنب برشکافد چو بجوشد اين معاني
دو هزار بار هر دم تو بخواني اين غزل را
اگر آن سوي حقايق سيران او بداني