شماره ٤٠٥: تو نفس نفس بر اين دل هوسي دگر گماري

تو نفس نفس بر اين دل هوسي دگر گماري
چه خوش است اين صبوري چه کنم نمي گذاري
سر اين خداي داند که مرا چه مي دواند
تو چه داني اي دل آخر تو بر اين چه دست داري
به شکارگاه بنگر که زبون شدند شيران
تو کجا گريزي آخر که چنين زبون شکاري
تو از او نمي گريزي تو بدو همي گريزي
غلطي غلط از آني که ميان اين غباري
ز شه ار خبر نداري که همي کند شکارت
بنگر تو لحظه لحظه که شکار بي قراري
چو به ترس هر کسي را طرفي همي دواند
اگر او محيط نبود ز کجاست ترسگاري
ز کسي است ترس لابد که ز خود کسي نترسد
همه را مخوف ديدي جز از اين همه ست باري
به هلاک مي دواند به خلاص مي دواند
به از اين نباشد اي جان که تو دل بدو سپاري
بنمايمت سپردن دل اگر دلم بخواهد
دل خود بدو سپردم هم از او طلب تو ياري