شماره ٤٠٤: خبري است نورسيده تو مگر خبر نداري

خبري است نورسيده تو مگر خبر نداري
جگر حسود خون شد تو مگر جگر نداري
قمري است رونموده پر نور برگشوده
دل و چشم وام بستان ز کسي اگر نداري
عجب از کمان پنهان شب و روز تير پران
بسپار جان به تيرش چه کني سپر نداري
مس هستيت چو موسي نه ز کيمياش زر شد
چه غم است اگر چو قارون به جوال زر نداري
به درون توست مصري که تويي شکرستانش
چه غم است اگر ز بيرون مدد شکر نداري
شده اي غلام صورت به مثال بت پرستان
تو چو يوسفي وليکن به درون نظر نداري
به خدا جمال خود را چو در آينه ببيني
بت خويش هم تو باشي به کسي گذر نداري
خردانه ظالمي تو که ورا چو ماه گويي
ز چه روش ماه گويي تو مگر بصر نداري
سر توست چون چراغي بگرفته شش فتيله
همه شش ز چيست روشن اگر آن شرر نداري
تن توست همچو اشتر که برد به کعبه دل
ز خري به حج نرفتي نه از آنک خر نداري
تو به کعبه گر نرفتي بکشاندت سعادت
مگريز اي فضولي که ز حق عبر نداري