همه چون ذره روزن ز غمت گشته هوايي
همه دردي کش و شادان که تو در خانه مايي
همه ذرات پريشان همه کاليوه و شادان
همه دستک زن و گويان که تو خورشيدلقايي
همه در بخت شکفته همه با لطف تو خفته
همه در وصل بگفته که خدايا تو کجايي
همه همخوابه رحمت همه پرورده نعمت
همه شه زاده دولت شده در دلق گدايي
چو من اين وصل بديدم همه آفاق دويدم
طلبيدم نشنيدم که چه بد نام جدايي
بجز از باطن عاشق بود آن باطل عاشق
که وراي دل عاشق همه فعل است و دغايي
تو بر آن وصل خدايي تو بر آن روح بقايي
مده از جهل گوايي هله تا ژاژ نخايي