تو ز هر ذره وجودت بشنو ناله و زاري
تو يکي شهر بزرگي نه يکي بلکه هزاري
همه اجزات خموشند ز تو اسرار نيوشند
همه روزي بخروشند که بيا تا تو چه داري
تويي درياي مخلد که در او ماهي بي حد
ز سر جهل مکن رد سر انکار چه خاري
همه خاموش به ظاهر همه قلاش و مقامر
همه غايب همه حاضر همه صياد و شکاري
همه ماهند نه ماهي همه کيخسرو و شاهي
همه چون يوسف چاهي ز تو اندر چه تاري
همه ذرات چو ذاالنون همه رقاص چو گردون
همه خاموش چو مريم همه در بانگ چو قاري
همه اجزاي وجودت به تو گويند چه بودت
که همه گفت و شنودت نه ز مهر است و ز ياري
مثل نفس خزان است که در او باغ نهان است
ز درون باغ بخندد چو رسد جان بهاري
تو بر اين شمع چه گردي چو از آن شهد بخوردي
تو چو پروانه چه سوزي که ز نوري نه ز ناري