شماره ٣٩٢: که شکيبد ز تو اي جان که جگرگوشه جاني

که شکيبد ز تو اي جان که جگرگوشه جاني
چه تفکر کند از مکر و ز دستان که نداني
نه دروني نه بروني که از اين هر دو فزوني
نه ز شيري نه ز خوني نه از ايني نه از آني
برود فکرت جادو نهدت دام به هر سو
تو همه دام و فنش را به يکي فن بدراني
چه بود باطن کبکي که دل باز نداند
چه حبوب است زمين در که ز چرخ است نهاني
کلهش بنهي وآنگه فکني باز به سيلي
چه کند بره مسکين چو کند شير شباني
کله و تاج سرم را پي سيلي تو بايد
که مرا تاج تويي و جز تو جمله گراني
به کجا اسب دواند به کجا رخت کشاند
ز تو چون جان بجهاند که تو صد جان جهاني
به چه نقصان نگرندت به چه عيبي شکنندت
به کي مانند کنندت که به مخلوق نماني
به ملاقات نشان ده ز خيالات امان ده
مکشش زود زمان ده که تو قسام زماني
هله اي جان گشاده قدم صدق نهاده
همه از پاي فتاده تو خوش و دست زناني
شه و شاهين جلالي که چنين باپر و بالي
نه گماني نه خيالي همه عيني و عياني
چه بود طبع و رموزش به يکي شعله بسوزش
به يکي تير بدوزش که بسي سخته کماني
هله بر قوس بنه زه ز کمينگاه برون جه
برهان خويش از اين ده که تو زان شهر کلاني
چو همه خانه دل را بگرفت آتش بالا
بود اظهار زبانه به از اظهار زباني