شماره ٣٩٠: خنک آن دم که به رحمت سر عشاق بخاري

خنک آن دم که به رحمت سر عشاق بخاري
خنک آن دم که برآيد ز خزان باد بهاري
خنک آن دم که بگويي که بيا عاشق مسکين
که تو آشفته مايي سر اغيار نداري
خنک آن دم که درآويزد در دامن لطفت
تو بگويي که چه خواهي ز من اي مست نزاري
خنک آن دم که صلا دردهد آن ساقي مجلس
که کند بر کف ساقي قدح باده سواري
شود اجزاي تن ما خوش از آن باده باقي
برهد اين تن طامع ز غم مايده خواري
خنک آن دم که ز مستان طلبد دوست عوارض
بستاند گرو از ما بکش و خوب عذاري
خنک آن دم که ز مستي سر زلف تو بشورد
دل بيچاره بگيرد به هوس حلقه شماري
خنک آن دم که بگويد به تو دل کشت ندارم
تو بگويي که برويد پي تو آنچ بکاري
خنک آن دم که شب هجر بگويد که شبت خوش
خنک آن دم که سلامي کند آن نور بهاري
خنک آن دم که برآيد به هوا ابر عنايت
تو از آن ابر به صحرا گهر لطف بباري
خورد اين خاک که تشنه تر از آن ريگ سياه است
به تمام آب حيات و نکند هيچ غباري
دخل العشق علينا بکأوس و عقار
ظهر السکر علينا لحبيب متوار
سخني موج همي زد که گهرها بفشاند
خمشش بايد کردن چو در اينش نگذاري