شماره ٣٨٧: از هواي شمس دين بنگر تو اين ديوانگي

از هواي شمس دين بنگر تو اين ديوانگي
با همه خويشان گرفته شيوه بيگانگي
وحش صحرا گشته و رسواي بازاري شده
از هواي خانه او صد هزاران خانگي
صاعقه هجرش زده برسوخته يک بارگي
عقل و شرم و فهم و تقوا دانش و فرزانگي
من ز شمع عشق او نان پاره اي مي خواستم
گفت بنويسيد توقيعش پي پروانگي
اي گشاده قلعه هاي جان به چشم آتشين
اي هزاران صف دريده عشقت از مردانگي
اي خداوند شمس دين صد گنج خاک است پيش تو
تا چه باشد عاشق بيچاره اي يک دانگي
صد غريو و بانگ اندر سقف گردون افکنيم
من نيم در عشق پابرجاي تو يک بانگي
عقل را گفتم ميان جان و جانان فرق کن
شانه عقلم ز فرقش ياوه کرده شانگي