شماره ٣٨٠: چون تو آن روبند را از روي چون مه برکني

چون تو آن روبند را از روي چون مه برکني
چون قضاي آسماني توبه ها را بشکني
منگر اندر شور و بدمستي من اي نيک عهد
بنگر آخر در ميي کاندر سرم مي افکني
اول از دست فراقت عاشقان را تي کني
وآنگه اندر پوستشان تا سر همه در زر کني
مه رخا سيمرغ جاني منزل تو کوه قاف
از تو پرسيدن چه حاجت کز کدامين مسکني
چون کلام تو شنيد از بخت نفس ناطقه
کرد صد اقرار بر خود بهر جهل و الکني
چون ز غير شمس تبريزي بريدي اي بدن
در حرير و در زر و در ديبه و در ادکني