ساقيا شد عقل ها هم خانه ديوانگي
کرده مالامال خون پيمانه ديوانگي
صد هزاران خانه هستي به آتش درزده
تشنگان مرد و زن مردانه ديوانگي
ما دوسر چون شانه ايم ايرا همي زيبد به عشق
در سر زنجير زلفش شانه ديوانگي
در چنين شمعي نمي بيني که از سلطان عشق
دم به دم در مي رسد پروانه ديوانگي
پنبه در گوشند جان و دل ز افسانه دو کون
تا شنيدند از خرد افسانه ديوانگي
کفش هاي آهنين جان پاره کرد اندر رهش
چون در او آتش بزد جانانه ديوانگي
عقل آمد با کليد آتشين آن جا وليک
جز کليد او نبد دندانه ديوانگي
چونک عقل از شمس تبريزي به حيرت درفتاد
تا شده ياران و ما ديوانه ديوانگي