شماره ٣٧٤: در دو چشم من نشين اي آن که از من منتري

در دو چشم من نشين اي آن که از من منتري
تا قمر را وانمايم کز قمر روشنتري
اندرآ در باغ تا ناموس گلشن بشکند
ز آنک از صد باغ و گلشن خوشتر و گلشنتري
تا که سرو از شرم قدت قد خود پنهان کند
تا زبان اندرکشد سوسن که تو سوسنتري
وقت لطف اي شمع جان مانند مومي نرم و رام
وقت ناز از آهن پولاد تو آهنتري
چون فلک سرکش مباش اي نازنين کز ناز او
نرم گردي چون زمين گر از فلک توسنتري
زان برون انداخت جوشن حمزه وقت کارزار
کز هزاران حصن و جوشن روح را جوشنتري
زان سبب هر خلوتي سوراخ روزن را ببست
کز براي روشني تو خانه را روشنتري