شماره ٣٧٢: اي که جان ها خاک پايت صورت انديش آمدي

اي که جان ها خاک پايت صورت انديش آمدي
دست بر در نه درآ در خانه خويش آمدي
نيست بر هستي شکستي گرد چون انگيختي
چون تو پس کردي جهان چوني چو واپيش آمدي
در دو عالم قاعده نيش است وآنگه ذوق نوش
تو وراي هر دو عالم نوش بي نيش آمدي
خويش را ذوقي بود بيگانه را ذوق نوي
هم قديمي هم نوي بيگانه و خويش آمدي
بر دل و جان قلندر ريش و مرهم هر دو تو
فقر را اي نور مطلق مرهم و ريش آمدي
کيش هفتاد و دو ملت جمله قربان تواند
تا تو شاهنشاه باقربان و باکيش آمدي
اي که بر خوان فلک با ماه همکاسه شدي
ماه را يک لقمه کردي کآفتابيش آمدي
عقل و حس مهتاب را کي گز تواند کرد ليک
داندي خورشيد بي گز کز مهان بيش آمدي
عشق شمس الدين تبريزي که عيد اکبر است
کي تو را قربان کند چون لاغري ميش آمدي