شماره ٣٧١: اي تو جان صد گلستان از سمن پنهان شدي

اي تو جان صد گلستان از سمن پنهان شدي
اي تو جان جان جانم چون ز من پنهان شدي
چون فلک از توست روشن پس تو را محجوب چيست
چونک تن از توست زنده چون ز تن پنهان شدي
از کمال غيرت حق وز جمال حسن خويش
اي شه مردان چنين از مرد و زن پنهان شدي
اي تو شمع نه فلک کز نه فلک بگذشته اي
تا چه سر است اينک تو اندر لگن پنهان شدي
اي سهيلي کآفتاب از روي تو بيخود شده ست
خير باشد خير باشد کز يمن پنهان شدي
مشک تاتاري به هر دم مي کند غمزي به خلق
چونک سلطان خطايي وز ختن پنهان شدي
گر ز ما پنهان شوي وز هر دو عالم چه عجب
اي مه بي خويشتن کز خويشتن پنهان شدي
آن چنان پنهان شدي اي آشکار جان ها
تا ز بس پنهاني از پنهان شدن پنهان شدي
شمس تبريزي به چاهي رفته اي چون يوسفي
اي تو آب زندگي چون از رسن پنهان شدي