سر نهاده بر قدم هاي بت چين نيستي
ز آنک مسي در صفت خلخال زرين نيستي
راست گو جانا که امروز از چه پهلو خاستي
چيز ديگر گشته اي تو رنگ پيشين نيستي
در رخ جان رنگ او ديدم بپرسيدم از او
سر چنين کرد او که يعني محرم اين نيستي
دوش آمد خواجه اي بر در بگفتش عشق او
سيم و زر داري وليکن مرد زرين نيستي