شماره ٣٦٧: هر دلي را گر سوي گلزار جانان خاستي

هر دلي را گر سوي گلزار جانان خاستي
در دل هر خار غم گلزار جان افزاستي
گر نه جوشاجوش غيرت کف برون انداختي
نقش بند جان آتش رنگ او با ماستي
ور نبودي پرده دار برق سوزان ماه را
اين زمين خاک همچون آسمان درواستي
در ره معشوق جان گر پا و پر کار آمدي
ذره ذره در طريقش باپر و باپاستي
ديده نامحرمان گرديده بودي عشق را
خود طناب خيمه هاي جمله بر درياستي
گر نه خون آميز بودي آب چشم عاشقان
بر سر هر آب چشمي نقش آن ميناستي
روز و شب گر ديده بودي آتش عشق مرا
گرم رو بودي زمانه دي ز من فرداستي
خاک باشي خواهد آن معشوق ما ور ني از او
جاي هر عاشق وراي گنبد خضراستي
حسن شمس الدين تبريزي برافکندي نقاب
گر نه اندر پيش او فراش لا لالاستي