شماره ٣٦٥: پيش شمع نور جان دل هست چون پروانه اي

پيش شمع نور جان دل هست چون پروانه اي
در شعاع شمع جانان دل گرفته خانه اي
سرفرازي شيرگيري مست عشقي فتنه اي
نزد جانان هوشياري نزد خود ديوانه اي
خشم شکلي صلح جاني تلخ رويي شکري
من بدين خويشي نديدم در جهان بيگانه اي
با هزاران عقل بينا چون ببيند روي شمع
پر او در پاي پيچد درفتد مستانه اي
خرمن آتش گرفته صحن صحراهاي عشق
گندم او آتشين و جان او پيمانه اي
نور گيرد جمله عالم بر مثال کوه طور
گر بگويم بي حجاب از حال دل افسانه اي
شمع گويم يا نگاري دلبري جان پروري
محض روحي سروقدي کافري جانانه اي
پيش تختش پيرمردي پاي کوبان مست وار
ليک او درياي علمي حاکمي فرزانه اي
دامن دانش گرفته زير دندان ها وليک
کلبتين عشق نامانده در او دندانه اي
من ز نور پير واله پير در معشوق محو
او چو آيينه يکي رو من دوسر چون شانه اي
پير گشتم در جمال و فر آن پير لطيف
من چو پروانه در او او را به من پروانه اي
گفتم آخر اي به دانش اوستاد کائنات
در هنر اقليم هايي لطف کن کاشانه اي
گفت گويم من تو را اي دوربين بسته چشم
بشنو از من پند جاني محکمي پيرانه اي
دانش و دانا حکيم و حکمت و فرهنگ ما
غرقه بين تو در جمال گلرخي دردانه اي
چون نگه کردم چه ديدم آفت جان و دلي
اي مسلمانان ز رحمت ياريي يارانه اي
اين همه پوشيده گفتي آخر اين را برگشا
از حسودان غم مخور تو شرح ده مردانه اي
شمس حق و دين تبريزي خداوندي کز او
گشت اين پس مانده اندر عشق او پيشانه اي