شماره ٣٦٤: آه از آن رخسار برق انداز خوش عياره اي

آه از آن رخسار برق انداز خوش عياره اي
صاعقه است از برق او بر جان هر بيچاره اي
چون ز پيش رشته اي در لعل چون آتش بتافت
موج زد درياي گوهر از ميان خاره اي
اين دل صدپاره مر دربان جان را پاره داد
چون به پيش پرده آمد بهترک شد پاره اي
هشت منظر شد بهشت و هر يکي چون دفتري
هشت دفتر درج بين در رقعه اي رخساره اي
تا چه مرغ است اين دلم چون اشتران زانو زده
يا چو اشترمرغ گرد شعله آتشخواره اي
هم دکان شد اين دلم با عشقت اي کان طرب
خوش حريفي يافت او هم در دکان هم کاره اي
ز آفتاب عشق تو ذرات جان ها شد چو ماه
وز سعادت در فلک هر ساعتي استاره اي
نقش تو ناديده و يک يک حکايت مي کند
چون مسيح از نور مريم روح در گهواره اي
شمس تبريزي تناقض چيست در احوال دل
هم مقيم عشق باشد هم ز عشق آواره اي