شماره ٣٦١: گر من از اسرار عشقش نيک دانا بودمي

گر من از اسرار عشقش نيک دانا بودمي
اندر آن يغما رفيق ترک يغما بودمي
ور چو چشم خوني او بودمي من فتنه جوي
در ميان حلقه هاي شور و غوغا بودمي
گر ضمير هر خسي ما را نخستي در جهان
در سر و دل ها روان مانند سودا بودمي
گر نه هر روزي ز برجي سر فروکردي مهم
جا نگردانيدمي هرگز به يک جا بودمي
من نکردم جلديي با عشق او کان آتشش
آب کردي مر مرا گر سنگ خارا بودمي
گر نکاهيدي وجودم هر دمي از درد عشق
من نه عاشق بودمي من کارافزا بودمي
گر نه موج عشق شمس الدين تبريزي بدي
کو مرا بر مي کشد در قعر دريا بودمي