شماره ٣٦٠: در جهان گر بازجويي نيست بي سودا سري

در جهان گر بازجويي نيست بي سودا سري
ليک اين سودا غريب آمد به عالم نادري
جمله سوداها بر اين فن عاقبت حسرت خورند
ز آنک صد پر دارد اين و نيست آن ها را پري
پيش باغش باغ عالم نقش گرمابه ست و بس
ني در او ميوه بقايي ني در او شاخ تري
آن ز سحري تر نمايد چون بگيري شاخ او
مي برد شاخش تو را با خواجه قارون تا ثري
صورت او چون عصا و باطن او اژدها
چون نه اي موسي مرو بر اژدهاي قاهري
کف موسي کو که تا گردد عصا آن اژدها
گردن آن اژدها را گيرد او چون لمتري
گر کشيده مي شوي آن سو ز جذب اژدهاست
ز آنک او بس گرسنه ست و تو مر او را چون خوري
جذب او چون آتشي آمد درافکن خود در آب
دفع هر ضدي به ضدي دفع ناري کوثري
چون تو در بلخي روان شو سوي بغداد اي پدر
تا به هر دم دورتر باشي ز مرو و از هري
تو مري باشي و چاکر اندر اين حضرت به است
اي افندي هين مگو اين را مري و آن را مري
ور فسردي در تکبر آفتابي را بجو
در گداز هر فسرده شمس باشد ماهري
آفتاب حشر را ماند گدازد هر جماد
از زمين و آسمان و کوه و سنگ و گوهري
تا بداند اهل محشر کاين همه يخ بوده است
عقل جز وي ننگ مانده بر سر يخ چون خري
اي خر لرزان شده بر روي يخ در زير بار
پوز بردارد به بالا خر که يا رب آخري
شمس تبريزي چو عقل جزو را ياري دهد
بال و پر يابد خر او برپرد چون جعفري