شماره ٣٥٣: شاد آن صبحي که جان را چاره آموزي کني

شاد آن صبحي که جان را چاره آموزي کني
چاره او يابد که تش بيچارگي روزي کني
عشق جامه مي دراند عقل بخيه مي زند
هر دو را زهره بدرد چون تو دلدوزي کني
خوش بسوزم همچو عود و نيست گردم همچو دود
خوشتر از سوزش چه باشد چون تو دلسوزي کني
گه لباس قهر درپوشي و راه دل زني
گه بگرداني لباس آيي قلاوزي کني
خوش بچر اي گاو عنبربخش نفس مطمئن
در چنين ساحل حلال است ار تو خوش پوزي کني
طوطيي که طمع اسب و مرکب تازي کني
ماهيي که ميل شعر و جامه توزي کني
شير مستي و شکارت آهوان شيرمست
با پنير گنده فاني کجا يوزي کني
چند گويم قبله کامشب هر يکي را قبله اي است
قبله ها گردد يکي گر تو شب افروزي کني
گر ز لعل شمس تبريزي بيابي مايه اي
کمترين پايه فراز چرخ پيروزي کني