شماره ٣٥٢: اي رها کرده تو باغي از پي انجيرکي

اي رها کرده تو باغي از پي انجيرکي
حور را از دست داده از پي کمپيرکي
من گريبان مي درانم حيف مي آيد مرا
غمزه کمپيرکي زد بر جواني تيرکي
پيرکي گنده دهاني بسته صد چنگ و جلب
سر فروکرده ز بامي تا درافتد زيرکي
کيست کمپيرک يکي سالوسک بي چاشني
تو به تو همچون پياز و گنده همچون سيرکي
ميرکي گشته اسير او گرو کرده کمر
او به پنهاني همي خندد که ابله ميرکي
ني به بستان جمال او شکوفه تازه اي
ني به پستان وفاي آن سليطه شيرکي
خود ببيني چونک بگشايد اجل چشمت ورا
رو چو پشت سوسمار و تن سيه چون قيرکي
ني خمش کن پند کم ده بند خواجه بس قوي است
مي کشد زنجير مهرش بي مدد زنجيرکي