شماره ٣٥١: مرغ دل پران مبا جز در هواي بيخودي

مرغ دل پران مبا جز در هواي بيخودي
شمع جان تابان مبا جز در سراي بيخودي
آفتاب لطف حق بر عاشقان تابنده باد
تا بيفتد بر همه سايه هماي بيخودي
گر هزاران دولت و نعمت ببيند عاشقي
نايد اندر چشم او الا بلاي بيخودي
بنگر اندر من که خود را در بلا افکنده ام
از حلاوت ها که ديدم در فناي بيخودي
جان و صد جان خود چه باشد گر کسي قربان کند
در هواي بيخودي و از براي بيخودي
عاشقا کمتر نشين با مردم غمناک تو
تا غباري درنيفتد در صفاي بيخودي
باجفا شو با کسي کو عاشق هشياري است
تا بيابي ذوق ها اندر وفاي بيخودي
بيخودي را چون بداني سروري کاسد شود
اي سري و سروري ها خاک پاي بيخودي
خوش بود ظاهر شدن بر دشمنان بر تخت ملک
ليک آن ها هيچ نبود جان به جاي بيخودي
گر تو خواهي شمس تبريزي شود مهمان تو
خانه خالي کن ز خود اي کدخداي بيخودي