شماره ٣٤٦: رخ ها بنگر تو زعفراني

رخ ها بنگر تو زعفراني
کز درد همي دهد نشاني
شهري بنگر ز درد رنجور
چون باغ به موسم خزاني
اين درد ز غصه فراق است
از هيبت حکم آسماني
بيم است فلک سياه گردد
از آتش و ناله نهاني
دوزخ بنگر که سر برآورد
ناگه ز ميان شادماني
برخاست غريو جان ز هر سو
هان اي کس بي کسان تو داني
فرمود که اين فراق فاني است
افغان ز فراق جاوداني
يا رب چه شود اگر تو ما را
از هر دو فراق وارهاني
اين گفته و بسته شد دهانم
باقي تو بگو اگر تواني