شماره ٣٤٥: برخيز و بزن يکي نوايي

برخيز و بزن يکي نوايي
بر ياد وصال دلربايي
هين وقت صبوح شد فتوحي
هين وقت دعاست الصلايي
بگشا سر خنب خسرواني
تا خلق زنند دست و پايي
صد گون گره است بر دل و نيست
جز باده جان گره گشايي
از جاي ببر به يک قنينه
آن را که قرار نيست جايي
جز دشت عدم قرارگه نيست
چون نيست وجود را وفايي
بر سفره خاک تره اي نيست
هر سوي ز چيست ژاژخايي
عالم مردار و عامه چون سگ
کي ديد ز دست سگ سخايي
ساقي درده صلا که چون تو
جان ها بنديد جان فزايي
ما چون مس و آهنيم ثابت
در حيرت چون تو کيميايي
در مغز فکن تو هوي هويي
وز خلق برآر هاي هايي
تا روح ز مستي و خرابي
نشناسد هجو از ثنايي
زين باده چو مست شد فلاطون
نشناسد درد از دوايي
دردي ده و عقل را چنان کن
کو درد نداند از صفايي
بر ناطق منطقي فروريز
از جام صبوحيان عطايي
تا دم نزند دگر نجويد
زنبيل و فطير هر گدايي
خامش که تو را مسلم آمد
برساختن از عدم بقايي