گر يار لطيف و باوفايي
ور از دل و جان از آن مايي
خواهم که در اين ميان درآيي
اي ماه بگو که کي برآيي
چون صورت جان لطيف کاري
از حلقه چرا تو برکناري
وز يارک خود دريغ داري
اي ماه بگو که کي برآيي
برخيز که ما و تو چو جانيم
وز رازک همدگر بدانيم
آخر نه من و تو يارکانيم
اي ماه بگو که کي برآيي
درياب که بر در خداييم
آخر بنگر که ما کجاييم
تا رقص کنان ز در درآييم
اي ماه بگو که کي برآيي
اي جان و جهان چرا چنيني
چون يارک خويش را نبيني
در گوشه روي ترش نشيني
اي ماه بگو که کي برآيي
چوني تو و آن دل لطيفت
و آن صورت و قامت ظريفت
خواهم که شوم شبي حريفت
اي ماه بگو که کي برآيي
در جمله عالم الهي
وز دامن ماه تا به ماهي
آن شد که تو گويي و بخواهي
اي ماه بگو که کي برآيي