شماره ٣٣٦: با دل گفتم چرا چنيني

با دل گفتم چرا چنيني
تا چند به عشق همنشيني
دل گفت چرا تو هم نيايي
تا لذت عشق را ببيني
گر آب حيات را بداني
جز آتش عشق کي گزيني
اي گشته چو باد از لطافت
پرباد شده چو ساتگيني
چون آب تو جان نقش هايي
چون آينه حسن را اميني
هر جان خسيس کان ندارد
مي پندارد که تو هميني
اي آنک تو جان آسماني
هر چند به صورت از زميني
اي خرد شکسته همچو سرمه
تو سرمه ديده يقيني
اي لعل تو از کدام کاني
در حلقه درآ که خوش نگيني
اي از تو خجل هزار رحمت
آن دم که چو تيغ پر ز کيني
شمس تبريز صورتت خوش
و اندر معني چه خوش معيني