شماره ٣٣٤: مست مي عشق را حيا ني

مست مي عشق را حيا ني
وين باده عشق را بها ني
آن عشق چو بزم و باده جان را
مي نوشد و ممکن صلا ني
با عقل بگفت ماجراها
جان گفت که وقت ماجرا ني
از روح بجستم آن صفا گفت
آن هست صفا ولي ز ما ني
گفتم که مکن نهان از اين مس
اي کفو تو زر و کيميا ني
کاين برق حديث تو از آن است
جز جان افزا و دلربا ني
گفتا غلطي که آن نيم من
ما بوالحسنيم و بوالعلا ني
گفتم که به حق نرگسانت
دفعم بمده به شيوه ها ني
کاين غمزه مست خوني تو
کشته ست هزار و خونبها ني
بالله که تويي که بي تويي تو
اي کبر تو غير کبريا ني
گر ز آنک تويي و گر نه اي تو
از تو گذري دو ديده را ني
گر فرمايي که نيست هست است
کو زهره که گويمت چرا ني
مقناطيسي و جان چو آهن
مي آيد مست و دست و پا ني
چون گرم شوم ز جام اول
غير تسليم در قضا ني
چون شد به سرم ميم سراسر
مي را تسليم يا رضا ني
از بهر نسيم زلف جعدت
يکتا زلفي که جز دو تا ني
اي باد صبا به انتظارت
از بهر صبا و خود صبا ني
پس ما چه زنيم اي قلندر
اندر گره و گره گشا ني
گر ز آنک نه هر دمي خداوند
کو جز سر و خاصه خدا ني
مخدومي شمس دين تبريز
چون خورشيدش در اين سما ني